تاکمر پربرف بود. خیابونا سفید پوش. اون سال اوج تب وتاب عاشقانه های مابود. ساعتها از پنجره چشم به درازای خیابان میدوختم. به امید دیدار ی صدبار ازپنجره اویزون میشدم. وقتی به دلم می افتاد که میاد. یه فامیل داشتیم. که خانمی باوقار و عزیزبود. یه بار که دروبازکردم. و اومد توراهرو. ایشانم زنگ زد. و درو بازکردم. اومد بالا و مادوتارو باهم دید. رنگ به رو نداشتیم. احوال مادر رو پرسید و رفت. وهیچ وقت هم هیج کجا بازگو نکرد.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زندگينامه شهدا باستان شناسی مهندس نوجوان معروف به الهه باستان دنیای تجهیزات الکترونیکی دلتا دکور lovers of creator foundation انجمن علم اطلاعات و دانش شناسی وبلاگ رشت